امیرحسین امیرحسین ، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 22 روز سن داره

امیرحسین

دسته مبل

دو ماه قبل فاصله بین دو مبل را آنقدر کم کرده بودیم که امیرحسین نتواند برود سراغ گلها. که البته با تلاش و ممارست خودشو از لای فاصله دو مبل رد کرد عکس برای دوماه گذشته حالا رفته بود تو نمیتونست بیاد بیرون بعد از این اتفاق مبلها را به هم چسباندیم و به خیال خودمان راه را بستیم تا اینکه یکروز امیرحسین را اینجا دیدیم: عکس برای دو هفته قبل خداییش فاصله بین دوتا دسته مبل را ببینید موندیم که چطور رفته تا اینکه روی یکی از مبلها دیدیم چکار کرد. اول از مبل میره بالا. بعد میره روی دسته مبل و از روی دسته میاد پایین. به همین سادگی و سرعت!! ...
22 مهر 1392

مسواک

امیرحسین اینطور مسواک میزنه! حدود یکماه قبل یکشب اونقدر به مسواک باباش گیر داد که باباشم یه مسواک نوبهش داد. حالا مسواک به دست تو خونه می چرخه. تازه به زور میخواد مسواکشو تو دهن ما هم بکنه! تعارف میکنه!! ...
21 مهر 1392

پله نوردی

دیشب امیرحسین در یک اقدام خود جوش دنبال بابایی از طبق پایین از 12 تا پله اومد بالا دم واحد خودمون و باز به سمت پشت بام ادامه مسیر داد. این حرکت با دخالت بابایی و بغل کرد امیرحسین به پایان رسید وگرنه امیرحسین تا آسمون میرفت!! البته چند تا پله هم دستشو به نرده ها گرفته بود و مثل آدم بزرگها می اومد که نشد عکس بگیریم. ...
21 مهر 1392

نماز مامان

موقعی که من برای نماز می ایستم تا چادر سرم میکنم امیرحسین از دور کلی می خنده و میاد جلوم وای میسه و بعد یه نگاهی بهم میکنه و یه لبخند میزنه و میاد میچسبه بهم. موقع سجده هم از سر و کولم بالا میره. جالبه که وقتی باباش نماز میخونه هیچکدوم از این کارها را نمیکنه. میاد یه خنده ای میکنه و میره!!     ...
21 مهر 1392

آتلیه یکسالگی

دیروز با خاله ای امیرحسین را بردیم اتلیه. از دیشب نگران بودم امیرحسین مثل سه شنبه صبح زود از خواب بلند بشه و وقتی که می خوایم بریم بد اخلاق باشه. و همین هم شد صبح ساعت 6 پاشد!! و البته ما هم گذاشتیمش تو تخت خودمونو کنار من دوباره خوابش برد. ساعت 10 رسیدیم اتلیه. خیلی به ما دور نبود. وقتی رفتیم اونجا به ما قالبهایی که داشتن را دادن تا انتخاب کنیم. در همین اثنا آقا امیرحسین هم بدون کوچکترین غریبی با اعتماد به نفس تمام اتاق های اتلیه را بازرسی کرد و کلی با پرسنل اونجا دوست شد!! یه ماشین دیده بود مدام داد میزد :ماه ماه!! خلاصه عملیات عکاسی شروع شده بود و ما با هر صدا و صوت و ادایی بود تلاش کردیم عکس بگیریم.دیشب سه تا بسته باتری خردیده بودیم و ...
18 مهر 1392

مهریه

چند شب پیش رفته بودم خیابان انقلاب برای درسهایی که این ترم در دانشگاه میدهم کتاب تهیه کنم. حوالی ساعت 6 بعد از ظهر بود. پیاده رو مملو از دانشجویانی بود که اول ترمی اومده بودن کتاب بخرن. کتابهای خودم و چند تا کتابی را هم که خاله امیرحسین سفارش داده بود را خریدم. در راه برگشت بودم که به یاد نوستالژی همیشگی خودم در برگشت از خیابان انقلاب افتادم! هر موقع کتاب می خرم و بر می گردم این خاطره برایم تداعی می شود. دورانی که ما نامزد بودیم و هنوز عقد نکرده بودیم قرار شده بود هر بار که باهم بیرون می رویم یا من به منزل بانو می رفتم صیغه چند ساعته بخوانیم!! خوب هر بار خواندش هم یک مهریه ای می خواهد. به همین بهانه ها من کادو های فانتزی و بامزه مثل یک عال...
11 مهر 1392

حافظه

امیرحسین جلوی تلویزیون نشسته و داره بی بی انیشتنین می بینه و منم با تلاش دارم بهش شام میدم. تلویزیون داره یه اسباب بازی را نشون میده که امیر حسین یهو میگه "باه، باه"(بادکنک)من متعجب که اخه وسط این اسباب بازی ها بادکنک کجاست؟!! ده ثانیه نمیگذره صحنه عوض میشه چند تا بادکنک میاد توی صفحه! من: . میگم شاید تصادفی بود. ادامه غذا را میدم. تلویزیون داره چندتا عروسک نشون میده که امیرحسین میگه:"ماه ماه"(ماشین) چند ثانیه بعد یه کامیون اسباب بازی را نشون میده که کوکش میکنن و راه میفته! و من:  و سپس  ...
3 مهر 1392
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به امیرحسین می باشد